بغض...


نا نوشته

گاهی تنهایی آنقدر ارزش دارد که درب را باز نمیکنم حتی برای تو که سال ها منتظر در زدنت بودم

 

 

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا.......
دخترک خودش را جمع و جور کرد، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که عصبانیت از شقیقه هایش داد میزد به چشم های سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هان ؟
فردا مادرت رو میاری مدرسه. میخوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم.
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد... بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم... مامانم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن... اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه...اونوقت...
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای منم یه دفتر بخره که من مجبور نشم دفترتی داداشم رو پاک کنم و توش بنویسم....
اونوقت قول میدم مشقامو تمیز بنویسم
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت: بشین سارا...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد


نظرات شما عزیزان:

Dina
ساعت17:54---4 خرداد 1391
سلام

وبت یه طوریه

ازش خوشم اومده

موفق باشیپاسخ: شما لطف داری دوست عزیز


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در پنج شنبه 4 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:25 توسط حسین رنجبر| |


Power By: LoxBlog.Com