نا نوشته

گاهی تنهایی آنقدر ارزش دارد که درب را باز نمیکنم حتی برای تو که سال ها منتظر در زدنت بودم

99669999996669999996699666699666999966699666699
99699999999699999999699666699669966996699666699
99669999999999999996699666699699666699699666699
99666699999999999966666999966699666699699666699
99666666999999996666666699666699666699699666699
99666666669999666666666699666669966996699666699
99666666666996666666666699666666999966669999996

1.) توی كیبوردت دکمه ctrl + f رو فشار بده
2.) توش عدده 9 رو بنویس
 


 

نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1398برچسب:,ساعت 15:12 توسط حسین رنجبر| |


 

طبیعت

 

خدا یا تو خود خوب می دانی که همه اعضا و جوارح من با مهر تو آمیخته است.

از هنگامی که چشم بر این سرای تو باز کردم برق بودنت تو را در چشم دلم احساس کردم.

و زمانی که به نغمه های دلنواز اذان را در گوشم جاری شد به گمانم تمام ذرات وجودم به یک

باره تسلیم عشق تو شد.

و اما نمی دانم چه شد که الان این دل به بند مادیات دنیایی اسیر گشته؟

 

خدا یا اگر عاشقم می کنی تنها مرا اسیر عشق خودت کن که تشنه وصل تو باشم و عشق نا

متجانس دنیوی را از نهادم بردار و بر دلم عشق محبانت را هک کن تا به نشان گمراهی دل

نمیرم.

 

خدایا تو مرا خلق کردی و به من همه چیز عطا کردی، در همه حال وجود بی مقدارم را در

حمایت خود قرار دادی.

 

و روزهایی که در این دنیا در خلوت تنهایی به سر می بردم تنها فانوس کوچه تنهای و خانه

دلتنگی هایم بودی.

 

خدایا تو خود به من آموختی که چگونه نفس بکشم و چگونه با عشق به دیدارت روزهارا با امید

زندگی را سپری کنم.

 

خدا یا تو درهای معرفت شناخت خودت را برویم باز کن و زنجیر های هوی و هوس را از پاهایم

بگسل ؛ چرا که مشتاق حرکت به سوی تو شدم.

نوشته شده در چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:,ساعت 11:44 توسط حسین رنجبر| |

 
·         گاهی خدا اونقدر زود به خواسته هامو جواب میده که باورمون نمیشه از طرف اون بوده. اونجاست که میگیم عجب شانسی آوردم....
·         هیچوقت رازت رو به کسی نگو. وقتی خودت نتونستی حفظش کنی چطور انتظار داری یکی دیگه واست راز داری کنه
·         اینقدر نگو اگه گذشت کنم کوچیک میشم. اگه با گذشت کردن کسی کوچیک میشد خدا اینقدر بزرگ نبود
·         شانس نام مستعار خداست، آنگاه که نمی خواهد امضایش پای همه ی داده هایش باشد
·         هیچوقت جلوی مشکلات زانو نزن حتی اگر سقف آسمان از قد تو کوچکتر باشد
·         خداوند و من هر روز صبح فراموش میکنیم. او خطاهایم را من لطف هایش را
·         صدور هیچ گذرنامه و ویزایی لازم نیست وقتی به خدا پناهنده میشوید
نوشته شده در شنبه 6 خرداد 1391برچسب:,ساعت 21:37 توسط حسین رنجبر| |

 

امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم؛ و امیدوار بودم که با من حرف بزنی،
حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد، از من تشکر کنی.
اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.
وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای
وقت داری که بایستی و به من بگویی: سلام؛ اما تو خیلی مشغول بودی ….
یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی.
بعد دیدمت که از جا پریدی. خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛ اما به طرف تلفن دویدی
و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات باخبر شوی.
تمام روز با صبوری منتظر بودم. با آنهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلا وقت نداشتی
با من حرف بزنی. متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی، شاید چون خجالت
می کشیدی که با من حرف بزنی، سرت را به سوی من خم نکردی.
تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری.
بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی. نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟
در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛
در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری…
باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی،
شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی.
موقع خواب …، فکر می کنم خیلی خسته بودی. بعد از آنکه به اعضای خانواده ات شب به خیر گفتی،
به رختخواب رفتی و فورا به خواب رفتی. اشکالی ندارد. احتمالا متوجه نشدی که من همیشه
در کنارت و برای کمک به تو آماده ام.
من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را می کنی. حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور
با دیگران صبور باشی. من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم. منتظر یک سر تکان دادن،
دعا، فکر، یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد.
خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی. خوب، من باز هم منتظرت هستم؛
سراسر پر از عشق تو… به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی.
آیا وقت داری که این را برای کس دیگری هم بفرستی؟ اگر نه، عیبی ندارد،
می فهمم و هنوز هم دوستت دارم.
روز خوبی داشته باشی

دوست و دوستدارت: خدا

نوشته شده در شنبه 6 خرداد 1391برچسب:,ساعت 21:34 توسط حسین رنجبر| |

 

همه ی پل های پشت سرم را خراب کردم ؛ از عمد . . .
راه اشتباه را نباید برگشت . . . !
..................
از ما که گذشت ! ولی به دیگری موقتی بودنت را گوشزد کن تا از همان اول فکری به حال جای خالیت کند . . .
.............................
آدم ها عادت می کنند !
به هر چیزی !
حتی به خنجر هایی که از پشت می خورند !
....................................
بدم میاد از اینایی که وقتی دارن از طرفشون جدا میشن براش آرزوی خوشبختی می کنن !
داری میری برو دیگه فیلم بازی نکن . .
نوشته شده در جمعه 5 خرداد 1391برچسب:,ساعت 10:30 توسط حسین رنجبر| |

 

مرد جوان مسیحی که مربی شنا و دارنده ی چندین مدال المپیک بود، به خدا اعتقادی نداشت.
او چیزهایی که درباره ی خدا و مذهب میشنید مسخره میکرد.
شبی مرد جوان به استخر آموزشگاهش رفت چراغ خاموش بود ولی ماه روشن بود و همین برای شنا کافی بود...
مرد جوان به بالاترین نقطه ی تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود.
ناگهان سایه ی بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد.
ترس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت . از پله ها پایین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ را روشن کرد.

آب استخر برای تعمیر خالی شده بود!!

نوشته شده در پنج شنبه 4 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:49 توسط حسین رنجبر| |

 

 

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا.......
دخترک خودش را جمع و جور کرد، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که عصبانیت از شقیقه هایش داد میزد به چشم های سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هان ؟
فردا مادرت رو میاری مدرسه. میخوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم.
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد... بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم... مامانم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن... اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه...اونوقت...
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای منم یه دفتر بخره که من مجبور نشم دفترتی داداشم رو پاک کنم و توش بنویسم....
اونوقت قول میدم مشقامو تمیز بنویسم
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت: بشین سارا...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد
نوشته شده در پنج شنبه 4 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:25 توسط حسین رنجبر| |

 

 

یک روز آموزگار از دانش‌آموزانی که در کلاس بودند پرسید:
آیا می‌توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند:
با بخشیدن،عشقشان را معنا می‌کنند.

برخی؛ دادن گل و هدیه
و برخی؛ حرف‌های دلنشین را، راه بیان عشق عنوان کردند.

شماری دیگر هم گفتند:
با هم بودن در تحمل رنج‌ها و لذت بردن از خوشبختی را، راه بیان عشق می‌دانند.

در آن بین،...

پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند، طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک‌ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
اما راوی پرسید: ؟
آیا می‌دانید آن مرد در لحظه‌های آخر زندگی‌اش چه فریاد می‌زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!

راوی جواب داد:
نه، آخرین حرف مرد این بود که، عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.

قطره‌های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد:

همه زیست شناسان می دانند که ببر فقط به کسی حمله می‌کند که حرکتی انجام می‌دهد و یا فرارمی‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش، پیش‌مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه‌ترین و بی‌ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود

نوشته شده در پنج شنبه 4 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:23 توسط حسین رنجبر| |

 

سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه

نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت

پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با

کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید

بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟



ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 4 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:21 توسط حسین رنجبر| |

 

 

من به دیدار خدا رفتم و شد...

با كراوات به دیدار خدا رفتم و شد...!

ریش خود را ز ادب صاف نمودم با تیغ...

همچنان آئینه با صدق و صفا رفتم و شد...!

حمد را خواندم و آن مد ولاالضالین را ...

ننمودم ز ته حلق ادا رفتم و شد ...

مدعی گفت؛ چرا رفتی و چون رفتی و كی؟

من دلباخته بی چون و چرا رفتم و شد...!

تو تنت روز و شبان پیش خدا شد خم و راست ...

من خدا گفتم و او گفت بیا رفتم و شد...!

نوشته شده در پنج شنبه 4 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:0 توسط حسین رنجبر| |


Power By: LoxBlog.Com